((نرفت))
سفره ی دل، پهن و عقل آمد که مهمان بشود
یادش افتاد که احساسِ رفاه نیست ، نرفت!
پایِ لرزانِ من آمادگی رفتن داشت
یادش افتاد ه که دل ، پشت و پناه نیست ، نرفت!
دستِ من ، دست کشید تابرود از یادم
یادش افتاد که کوتاه تر از عمرِ تباه نیست ، نرفت!
چشم شستم که به یک خاطره مهمان بشود
یادش افتاد که پاگیرتر از نازِ نگاه نیست ، نرفت!
اشکِ من ، وقت ِ سرازیر شدن از چشمم
یادش افتاد که او غرقِ گناه نیست ، نرفت!
غم ! همان مهمان ناخوانده که باید می رفت
یادش افتاد که پروارتر از رنگِ سیاه نیست ، نرفت!
حالِ من حالِ اسیری است گه هنگام فرار
یادش افتاد که کس چشم به راه نیست ، نرفت!
محتسب، سوخت دلش ، قصه ی کیوان که شنید
یادش افتاد که برهان و گواه نیست ، نرفت!
((کیوان بخشی پور))
برچسبها :